داستان1
گارسون آمد …
پرسیدم : تلخ ترین قهوه ای که دارید چیست ؟ آهی کشید و جواب داد : زندگی …
پرسیدم : با چه شیرین میشود ؟ جوابی نداد … خواستم دوباره بپرسم که سرانجام با یک
پوزخند جواب داد : شیرین شدنی نیست تا وقتی که ما انسان ها گناهکاریم !
داستان2
سهراب سپهری در جشن تولد یک سالگی فرزندش گفت :
عزیزم ! یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی !
از این پس همه چیز تکراریست.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |